Black moon 2
اینم از پارت دوم برفنایین ادامه💕✌🏻
با دست دورو اطراف بدنش رو گرفته بود.. انگار نه انگار که همین الان داشت با همون بدن می رقصید...
کلاهمو جلو کشیدم و جمعیتی که به سمت اون دختر حجوم آورده بودن رو کنار زدم..... اون آدمای احمق. به فکرشون هم نمی رسید که از پله ها استفاده کنن.. هر کسی می خواست زود تر از اون سکو بالا بره... بدون جلب توجه به پشت. سکو رفتم. و از اونجا بالا اومدم....
رو به روم دوتا مرد. بودن که داشتن با نهایت هشیاری بخاطر مصرف الکل زیاد به سمت اون دختر حرکت میکردن...اما قبل اینکه نوک انگشتشون به بدن اون دختر برخورد کنه با پا به صورتش ضربه زدم با پرت شدن اون مرد بین جمعیت عصبانیه بار... خودمو واسه ی یه مبارزه ی کامل آماده کرده بودم که یه هو یه سری آدم با اسلحه که احتمالا محافظای بار بودن وارد بار شدن ....
وقتی به پشت سرم نگاه کردم خبری از اون هکر نبود....
....
نفس توی سینم حبس شده بود............ عقب عقب حرکت کردم اما اون سکو. انقدر بزرگ نبود که بخوام. یه قدم دیگه بردارم.... توی همون لحظه یه چیزی مثل باد از کنارم رد شد... سرعتش انقدر زیاد بود که متوجه نشدم. دقیقا. چه اتفاقی افتاده....انگار همه چیز اسلاموشن شده بود...
موهای بلندش که از زیر کلاه بیسبالی بیرون اومده بودن به اطراف پراکنده میشدن.... با یه ضربه پا یکی از اون دو مرد رو به پایین سکو پرتاب کرد
از شوک بیرون اومدم و با تموم توانم به سمت در اتاق کنترل دویدم....
در رو محکم بستمبهش تکیه دادم .. از عصبانیت تند تند نفس میکشیدم....
سرمو بالا آوردم....با دیدن سوزی دوهزاریم افتاد...به زن روبه روم بانفرت خیره شدم.....
_لعنت بهت..... آخر زهر خودتو ریختی...
به سمتش حمله ور شدم
_لیسا آروم باش...
رییس بار جلو اومدو خواست دستمو بگیره که پسش زدم
_ تو خفه شو.... وقتی این زنیکه اشغال تو اتاق کنترل بود تو کدوم گوری بودی لعنتی...
جیهو سعی میکرد خودشو از دستم خلاص کنه... اما من قرار نبود ولش کنم...
_ من متاسفم.... یه لحظه نفهمیدم چی شد... نمیخواستم اینجوری بشه...من ..من فقط نمیتونم بیشتر از این تحمل کنم..من. پنج ساله اینجامو بعد پنج سال یه آدم دیگه سروکلش پیدا میشهو ....
شروع کرد به گریه کردن...
به رییس بار نیشخند زدم...
_ از اینجا بندازش بیرون... وگرنه من میرم...
_لیسا...
داد زدم
_ اون عوضی. میخواست منو بکشه میفهمی.....
تقریبا از عصبانیت بغض کرده بودم اما. سعی کردم بیشتر چهرموعصبانی. نشون بدم...
_باشه باشه .... من که چیزی نگفتم... از بار بیرونش میکنم.. توام میتونی شکایت کنی...
جیهو صداشو بالابرد.
_ چی؟!!...تو مثل اینکه باورت.شده ..آدم مهمی هستی. تو هم یه اشغالی مثله بقیه یه هرزه..
به گوشش سیلی زدمو با پوزخند گفتم...
_حداقل من ارزش خودمو میدونم ... مثل تو با هر گدایی که از درمیاد نمیخوابم....
_لیسا لطفا .خواهش میکنم تمومش کن...
روی پاشنه ی پاک چرخیدم و همون جور که به سمت اتاق پرو میرفتم بلند بلند گفتم...
_فردا صبح وسایلتو جمع میکنی و میزنی به چاک فهمیدی.......وگرنه تضمین نمیکنم بلایی سرت نیارم عوضی.....
....
لباس سفیدی که موقعه اومدن. پوشیده بودم رو تنم کردم.... شلوار کتان مشکیمو پوشیدم و همزمان شروع کردم به فحش دادن به همه ی دنیا...... داشتم دکمه های لباسمو میزدم که در اتاق. زده شد
......
وقتی سرو صداها خوابید و بار تقریبا خالی شده بود..صدای دعوای دو سه نفر دیگه پشت اتاق کنترل به گوش میرسید....
رد صدا و گرفتم و خوشبختانه منبع صدا. همون دختر روسپی بود که از قضا هکر مورد نظر من. هم محسوب میشد.....زمزمه ی دعواها کم تر شده بود و حالا فقط صدای. گریه های ضعیف به گوشم میرسید..
_ریسس شما که نمیخوایم منو بیرون کنین...
_ چاره ای ندارم...میدونی که لیسا میتونست راحت ازت شکایت کنه اما. نکرد........پس لطفا. خودت از اینجا برو....
دختر مخاطب رییس بار. با گریه اتاق رو ترک کرد....
یکم از جو اونجا معذب بودم..پس ترجیح دادم سوالم رو زودتر بپرسم... اما قبل اینکه کلمه ای حرف بزنم رییس بار به در اتاق اشاره کرد...بافرض اینکه منو شناخته با سر تشکر کردم.......
به سمت. در یه اتاق رفتم .....در زدم اما بخاطر اینکه. کسی جواب نداد یکم معطل موندم... خواستم اونجا و ترک کنم که جواب داد
_ بیا داخل... جیمی
میدونستم که منو با یه نفر دیگه اشتباه گرفته ولی با این حال وارد اتاق شدم....
با دیدن چهرم جا خورد و سر جایش خشکش زد... کلاه رو یکم عقب تر کشیدم....
_ باهات یه کاری دارم...
نفسش رو. که تا اون لحظه انگار توی سینه حبس کرده بود آزاد کرد....کلافه زیر لب چیزی گفت که متوجه نشدم.. واسه متوجه شدنش سوالی پرسیدم
_ببخشید....!؟!
دستاشو به هم کوبید...
_هیچی... میگم بخاطر کمکت ممنون...
تعجب کردم..... با اینکه تا اون لحظه چهرمو کامل نشون نداده بودم و حتی ماسک صورتمو بالا نداده بودم منو شناخته بود... ؟!؟
_خب ببین... باهات یه کار کوچیک داشتم....
چشماشو توی حدقه چرخوند...منم نمیخواستم بیشتر از این منتظرش بزارم سریع دستمو توی جیب. ژاکت بردم و دنبال گوشیه جیبی گشتم...
وقتی سرمو بالا آوردم.... لباساشو درآورده بود...گوشی از دستم سر خورد...
_ خب.. تا حالا با یه دختر..... امتحانش نکردم.... ..البته نه اینکه مشتری نداشته باشم نه.... هیچ وقت یه دختر پولدار. به اندازه ی یه پسر پولدار خرج نمیکنه.......با این حال میدونی امشب هیچی کاسب نبودم.... ولی خب... میتونی اینو یه هدیه. به عنوان تشکر. قبول کنی... پول ازت نمیگیرم..
خم شد وموهایی که روی گوشش افتاده بود پشت گوشش انداخت.....دستشو به سمت شلوارم برد. چشمامو بستم..
_منظورم این نبود....
یه لحظه دست از کارش برداشت...
_دنبال. این هکرم........ توی این بار...... همه تورو بهم نشون میدادن.....
کاغذ رو بهش نشون دادم. یکم به کاغذ خیره شد..
کاغذ و از دستم گرفت.....یه مدت چیزی نگف بعد.و با حالتی که انگار توی گذشته ها غرق شده باشه لب زد...
_اوه!!!!...این اسم خیلی قدیمیه.... اون موقعه فقط ۱۶سالم بود....
کاغذ رو بهم برگردوندو لبخند دندون نمایی تحویلم داد. تن صدا با اون حالت بی حسی فرق کردو شروع کرد تند تند به لباس پوشیدن...
_.به هر حال. من نمیتونم کاری برات انجام بدم ... شرمنده...
اخم کردم.... داشت از در ورودی رد میشد که بلند گفتم...
_ تو به من بدهکاری...
با پوزخند نگام کرد...
_نه من به کسی بدهکار نیستم.
دستمو توی جیبم گذاشتم..
_چرا هستی خودت گفتی....و من به عنوان هدیه ازت میخوام کمکم کنی...
نیشخند زدمو ادامه دادم
_..درضمن مجانی هم نیست...۲ملیون دلار
دستشو روی. مجسمه ی کنار در گذاشت و از گوشه ی چشم بهم نگاه کرد..
_خب... کم کم داره ازت خوشم میاد..
.....