EXO&BTS

نوشتن مثل از بالای کوه پریدن میمونه

EXO&BTS

نوشتن مثل از بالای کوه پریدن میمونه

طبقه بندی موضوعی
دوشنبه, ۳ مرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۵۶ ق.ظ

Black moon

سلام. سلام...

یام یام...

  ... خب... یکم طول میشه که جا بیوفتم.... 

  اینم یه فیکشن  خوجمل   بلینکی...😁

 

. آروم از سکو بالا میرم...... به جز لباس زیر همه ی لباسامو درمیارم...شروع میکنم به رقصیدن.... میله رو میگیرمو تاب میخورم...... همراه با موزیکی که توی بار پخش میشد بدنم رو تکون میدادم... مردهای. دورو ورم. مشروب هاشون رو به هم میزدم و برای من سوت می‌کشیدن..... من توی یه قفس اجرا میکردم...چون ممکن بود اونا کنترل خودشونو از دست بدم و بخوان بیان بالاو منو لمس کنن.... اما نه.... من مثل یه الماسم... خاص و دست‌نیافتنی.... باید برای بدن من بهای ارزمندی رو بپردازن.....

درسته ..من توی قفس اجرا میکنم....اما این آدمای اطرافم تو قفس هستن...... من مثل یه ملکم..... یه جواهرم...

 نور قرمز و سبز روی لباس زیرم که. مروارید های آینه ای داشت می افتادو منم خودمو به میله میمالوندم. و لبمو گاز میگرفتم میله رو لیس میزدم...... میدونستم که. مشتریام. لحظه به لحظه دیونه تر میشن‌‌..

منتظرشون نزاشتم .... در قفس رو باز کردم و اجازه دادم دوسه نفر که بیشترین پول رو پرداخته بود. داخل قفس بیان .... ازشون لب میگرفتم و بعدشم می‌رفتیم اتاق قرمز.‌..

این زندگیه من بود... زندگیه لا لیسا مانوبان

از ساعت ۱۲شب تا پنج صبح با انرژی مشغول پول درآوردن و سرویس دادن به. امثال. بچه پولدارایی مثل اونا بودم.....

  تا ساعت ۲ظهر میخوابیدمو بعد به زندگیه روزنامه ادامه میدادم....

 خب... زندگیه روزنامه متفاوت با اتفاقاتی بود که توی شب می افتاد....

مثلا ... از بچه گربه ها توی مرکز فروش حیوون های خونگی مراقبت میکردمو غروب توی کافه ی پایین شهر مشتری جلب میکردم.... البته نه با لخت شدن.... یه لباس جوجه زرد تنم میکردمو اونجا با یه تابلو تا ساعت ۹شب. وایمیستادم....کارم این بود......

 زندگی روزانه ی من این شکلی بود.... کاملا متفاوت با شب....

شاید توی چشم همه من یه روسپی(کسی که بدن فروشی می‌کنه) لعنت شده باشم.... ولی من به این زندگی راضی بودم.....

....

_لیساااااااا...... لیسا بیدار شوووووو

مثل همیشه با صدای. رز مجبور بودم از تختم بلند بشم

ولی دیشب. یه حماقت انجام دادمو حالا. باید تا یه هفته لنگ لنگ راه برم...

_ رز خواهش میکنم یه کوچولو بزار بخوابم ... لطفا.....

 _ نمیشه می‌دونی که. صاحب کارمون چقدر حساسه...

_بی خیال بابا انگار داریم از طلاو جواهر مراقب میکنیم .. اونا فقط بچه گربن...

  صدای رز قطع شد و منم به خیال اینکه رز رفته سعی کردم دوباره بخوابم... اما چند دقیقه بعد با حس خیش شدن تمام بدنم با وحشت. از خواب پریدم...

 رز با یه. پارچ آب بالا سرم وایساده بود و چشم ازم برنمیداشت‌..با لحن ترسناکی که معمولا ازش استفاده نمی‌کرد گفت...

_میدونی که من چقدر بچه گربه هارو دوست دارم...

آب دهنمو قورت دادم و بدون هیچ حرفی از تخت پایین اومدم... موهامو بستمو ‌ چتری هامو شونه کردم... آرایش غلیظ دیشب که کاملا تو صورتم پخش شده بود و وقت نکرده بودم پاکش کنم رو پاک کردمو با رز به سمت. فروشگاه رفتم....

 رز به جز مراقبت کردن از گربه ها پرستار یه بچه ی ۸ساله به نام مین سو مراقبت میکرد و معمولا اون رو برای تماشای گربه ها. می آورد فروشگاه....

لبخند زدم و به صاحب کارمون که یه خانم ۴۸ساله بود سلام دادم....

شیفت کاریم تقریبا داشت تموم میشد و امروز هم کافه تعطیل بود.... واسه همینم میتونستم یکم استراحت کنم....

اما با این حال بدنم به کار کردن زیاد. عادت کرده بود.. موقعه برگشتن به خونه... رز طبق عادت همیشگیش رفت داخل یه. مغازه که در گیتار برقی و پیانو بود ...... 

_خدای من. رز بیخیال الان دوباره پرتمون میکنن بیرون....

_این بار یه آهنگ جدید یاد گرفتم ... می‌خوام برای مین سو گیتار بزنم..... دیروز خیلی اسار کرده بود خو.

 چشمامو توی حدقه چرخوندم...

_باش. ولی فقط یه آهنگ... باشه.

 رز. لبخند زد و گیتارو برداشت...

شروع کرد به. زدن. موزیکی که تازه ساخته بودش....

 مین هو با ذوق. به رز خیره شده بود و دست میزد....

میدونستم که رز چقدر دلش میخواد آهنگ بخونه اما. خجالت می‌کشید.... از ته دلم یه لبخند روی. لب هام اومد...

بعد تموم شدن آهنگ کلی آدم توی مغازه جمع شده بودن و شروع کردن به دست زدن....

 رز بلند شدو برای همشون تعظیم کرد....اون خیلی با استعداد بود ولی زندگی نامرد تر از این حرفا بود..... 

 از مغازه بیرون اومدیمو به سمت پارک رفتیم... مین سو به همراه بچه ها بازی میکرد و منو رز روی نیم کت پارک نشسته بودیم و یکم بینمون سکوت حکم فرما شده بود.....

_ لیسا ...

میدونستم که دوباره ازم میخواد به اون بار لعنتی نرم.... اما مجبور بودم....

_میدونی که نمیشه 

سرش رو پایین انداخت.......فک میکرد من برای لذت یا پول میرفتم اونجا.... اما نه.. من مجبور بودم.... مجبورم بودم به خودم هر شب یادآوری کنم که این زندگی. کثیفه... و حال به هم زن....و من تنها شی با ارزش اونجام......

_ میخواستم بگم..... امروز آخرین روز من به عنوان پرستار مین سوعه...........من یه شغل جدید پیدا کردم...

_چه شغلی؟!

کنجکاو پرسیدمو اونم داد...

_. توی شرکت MG. توالت هارو. تمیز میکنم

 اخم کردم.....

_رز تو...

خواستم حرف بزنم که انگشت اشاره ی رز روی لب هام نشست..

_ببین......تو داری از همه چیت مایه میزاری.... بزار منم این کارو انجام بدم........

   نتونستم چیزی بگم....نفسمو کلافه بیرون دادم...

 آروم سرمو روی شونش گذاشتم...

_میشه برام بخونی....

چشمامو بستمو صدای جادویی رز که منو آروم میکرد توی گوشم پیچید......

حس میکردم دلم نمیخواد از روی نیمکت بلند بشم....

با این حال باید مین سو رو میبردیم خونشون.... 

حس مرده بودن چیزی بود که توی این زندگی. احساسش میکردم........یک ساعت دیگه میشد ۱۲.....دوصفر....

 

....

_ به یه هکر احتیاج دارم

_یه دونه خوبشو میشناسم ولی. می‌دونی که خرج داره جنی... پوند دلار رو روی میز. گذاشتم..

_آدرس...

 

....

  به سمت آدرس رفتم..... وسطای شهر یه بار مخصوص روسپی ها بود که. از یک کیلومتری بوی گند شراب و هوس میومد......کلاه بیسبالی رو روی سرم گذاشتم. ماسک صورتم رو بالا دادم و وارد بار شدم... زنگ روی پیش خوان رو زدم... به کاغذ و اسم عجیبش نگاه کردم...

« الماس دست نیافتنی»!!!

 صاحب بار که در حال تمیز کردن یه لیوان بود اومد جلو 

کاغذ رو که اسم اون هکر روش بود نشونش دادم...

با چشم.به پشت سرم اشاره کرد

_... باید تو صف وایسی.....

 نیشخند زدو منم بی توجه به پشت سرم نگاه کردم ولی از چیزی که دیدم شوکه شده بودم....

یه دختر داشت توی قفس می‌رقصید.... این چیز جدیدی توی بار نبود اما..... اون دختر ......یه هکر بود؟!!.......

اون نهایتا ۲۱سال سن داشت و چهرش هر چیزی رو جز هکر بودن. نشون میداد....

 وقت اضافه نداشتم....‌اگه اون دختر تنها. شانس من بود باید امتحانش میکردم....

جمعیت رو کنار زدم....و منتظر موندم تا رقصیدنش تموم بشه....

 بند هایی که به لباس زیر توریش وصل شده بودن با هر تکونی که میخورد .... حرکت میکردن.....و صدای ناله ی زن و مرد های توی بار بالا می‌رفت....

یه گیلاس رو بین لبهاش گذاشته بودو آروم گاز میزد....

میدونستم که چیزی به اجرای آخرش نمونده...

دستشو به پشت کمرش برد و همون جور که می‌رقصید سوتینش رو درآورد..... حالا جز یه نقاب توری که روی صورتش رو پوشیده بود چیزی به تن نداشت و بدن. لخت و عریان. اون توی دید مردای هوس باز. قرار داشت..... بوی. شهوت. همه جارو پر کرده بود و این وسط من فقط به چهره مغرور یه روسپی خیره شده بودم...بدن سفید با لکه های قرمزش ... هر آدمی رو توی بار دیونه میکرد.....و میتونستم قسم بخورم اگه این قفس نبود. تا حالا زیر دست تمام این آدما. تیکه تیکه شده بود.......... ترجیح دادم بیشتر از این به. بدنش نگاه نکنم........ سرمو پایین انداختم ...توی همون وضعیت صدای آژیر قرمز. بلند شد.... در های قفس باز شدن...

 از سر جام بلند شدم........ چهره ی وحشت زدش نشون میداد که. این کاملا برنامه ریزی نشده بود.... حتما یه نفر بدون اجازه توی اتاق کنترل در هارو باز کرده بود 

....

یام یام....

اینم پارت اول🙏🏻😁

 

 

 

 

 

 

 

 

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱/۰۵/۰۳
Hani Tavakoli

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی