EXO&BTS

نوشتن مثل از بالای کوه پریدن میمونه

EXO&BTS

نوشتن مثل از بالای کوه پریدن میمونه

طبقه بندی موضوعی
سه شنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۱، ۰۶:۰۰ ب.ظ

2/Teaching the Star

سلوم اینم پارت دوم بفرمایین اودومه

 

 

...

 

....

 

داشتم. لباسمو عوض میکردم که تهیونگ بیدار شد......

 

_کجا میری.‌.

 

با صدای گرفته به زور از زیر پلکاش چشماشو باز کرد...

 

_ با جیهوپ میرم یه جایی برمی‌گردم..

 

سرش رو روی بالشت. انداخت...

 

_زود بیا...

 

رفتم جلو روی پلکاش بوسه ی کوتاهی گذاشتم و سریع از اتاق خارج شدم..

 

....

 

اونجا اصلا شبیه بیمارستان نبود....

 

از ماشین پیاده شدم....

 

هیچ ایده ای نداشتم..... بغض کردم...بعد این همه مدت جیهوپ هنوز عشق من و تهیونگ رو یه بیماری میدونست....*( در تصورخیلی ها. گرایش به جنس مخالف یک نوع بیماریه)

 

_هیونگ......من مریض یاروانی نیستم..... من فقط عاشق تهیونگ شدم.......چرا نمیخوای‌‌ بفهمی....

جیهوپ با چشمای خیس نگاهم کرد...

_ بخاطر اون نیست... دنبالم بیا ...خواهش میکنم

 

با صدای آروم تری لب زد

 

تهیونگ بهترین رفیق منم بود...

 

....

 

چند روز توی اون تیمارستان لعنتی. زندانی شده بودم...

 

جز یکی از پرستاری بخش مراقبه هیچ کس اجازه نداشت بیاد به ملاقاتم...

 

جیمین چهره ی مهربونی داشت...

همیشه مراقبت بود ....قایمکی منو میبرد بیرون تا تهیونگ رو ببینم.....

همیشه یه گوشه با لبخند. وایمیستاد و مارو تماشا میکرد

_جیمین شی خیلی مهربونه

_اهای مراقب حرف زدنت باش. من شوهرتم نباید جلوی من از به نفر دیگه تعریف کنی

 با دست ضربه ی آرومی به سرم زد....خندم گرفت....میخواستم بیشتر اذیتش کنم ولی جیمین گفته بود زود برگردم...

_ بعدا جوابتو میدم فعلا. بزار برم تا دکتر نفهمیده....

با ناراحتی سرش رو پایین انداخت

_هنوز نگفتن مشکلت چیه؟!؟..

.نمی‌خواستم نگرانش کنم درحالی که خودمم نمی‌دونستم چرا اینجام با. لبخند ساختگی گفتم

_ نه گفتن این خیلی حاد نیست اما باید همینجوری بستری بمونم ولی نگران نباش باشه..

 سر تکون دادوبایه بوسه از هم بوسه از هم بوسه از هم بوسه از هم خدافظی کردیم...

 

..

 

_ خب یکم از تهیونگ برام میگی...بنظرم پسر خوبی باشه..

 

دلم براش یه ذره شده بود... توی هفته فقط میتونستم دوبار ببینمش.....

 

_ اگه برای اولین بار باهاش برخورد کنی فک میکنی آدم مغروریه....ولی اصلا اینطور نیست.....خیلی مهربونه..هر کاری می‌کنه تا منو خوش حال کنه..

 

جیمین لپشو باد کرد..

 

_ ای کاش یکی هم بلد بود منو خوش حال کنه

 

خندیدم ...... 

 

همه چیز آروم بود ولی یه هو احساس کردم. همه چیز رو تار میبینم.....چشمامو محکم بستم....صحنه های در هم و برهم توی ذهنم باعث شد از روی تخت بلند بشم  

 

_جانگوک...چی شده؟! خوبی؟!! جانگکوک...

 

صدای نگران جیمین رو می‌شنیدم ...احساس میکردم پاهام دیگه. تحمل وزنمو نداره روی زمین افتادم...

 

.....

 

جیمین دستامو گرفت و کمکم کرد از روی تخت بلند بشینم...احساس سرگیجوه و تهوع داشتم...‌...ناخداگاه چشمام دوباره اشکی شد.... تهیونگ خیلی دیر کرده بود....داشتم کم‌کم میترسیدم که نفس نفس خودشو بهم رسوند.....دستمو گرفت و باهم وارد اتاق شدیم ...جیمین دستمو رها کرد ولی من دست تهیونگ رو سفت گرفته بودم...

 

+سلام آقای. جانگکوک..من دکتر کیم نامجون هستم متخصص هیپنوتیزم..حالتون چطوره...

 

_حالت تهوع دارم.....

 

+طبیعیه....اولین بارتونه...

 

_آره

 

+ بهتر نیست بهم اعتماد داشته باشین....شما اولین نفر نیستین که. میاد اینجا.....

 

با حرفش یکم آروم تر شدم....روی تخت دراز کشیدم

 

ولی دستم از دست تعیونگ جدا نشد..

 

+لطفا چشماتون رو ببندید..

 

چشمامو بستم....همه جا تیره و تار شده بود...حس میکردم مغذم روی هوا معلقه.

 

+میشه لطفاً اسم کسی که کنارتون هست رو بلند بگین.و بگین چه نصبتی باهاتون داره ..

 

گلوم. یکم خشک شده بود ..صدامو صاف کردم

 

_کیم تهیونگ......همسرمه

 

احساس کردم اون تیرگی یکم محو تر شده....

 

+شما کی باهم آشنا شدید و کجا....

 

_...... توی پارک درحال دوچرخه سواری

 

اون معلق بودم کم کم داشت از بین میرفت....خیلی آروم روی یه زمین فرود اومدم.....انگار درست وسط همون پارک بودم....داشتم اون صحنه هارو اینبار به صورت سوم شخص میدیدم.....ناخداگاه لبخند زدم..

 

+بعدش چه اتفاقی افتاد...

 

_ زنجیر دوچرخم پاره شد.....تهیونگ اومد کنارم و کمکم کرد دوچرخم رو درست کنم......بعد اون هر روز اونجا همو ملاقات میکردیم....

 

+خوبه.‌‌....کی بهت اعتراف کرد....

 

صدای دکتر خیلی محو به گوشم می‌رسید......خندیدم...صحنه ی مقابلم. تغییر کرد..توی یه رستوران ایتالیایی بودم....خودم رو کنار تعیونگ که دستپاچه به نظر می‌رسید دیدم.....کت شلوار مشکی تهیونگ خیلی بهش میومد...

 

_ شب تولدم....وقتی سوپرایزش خراب شد و فهمید به بادم زمینی حساسیت دارم‌.......اون شب توی رستوران جلوی کلی آدم زانو زدو ازم خواستگاری کرد.....من خوشحال بودم وخیلی خجالت میکشیدم‌‌...

 

+ حتما شب زیبایی بوده....خانوادت مشکلی نداشتن...

 

صحنه ی مقابلم دوباره عوض شد...جلوی دم در خونه ی پدر تهیونگ بودیم... وقتی تهیونگ گفت که بهم علاقه داره از باباش سیلی خورد

 

چشمامو بستم تا دوباره اون صحنه رو نبینم

 

_خانواده ی من اول مخالفت میکردن مخصوصا برادرم.....اما بالاخره کنار اومدن.....‌اما پدر تهیونگ هیچ وقت قبول نکرد....

 

+ شما کنار هم خوش حال بودین درسته.....همینم مهم بود.....بعدش چه اتفاقی افتاد

 

_یه خونه اجاره کردیم... تهیونگ سر کار اداری می‌رفت و منم پیش خدمت کافه تریای اون اداره بودم.......وقتی بالاخره تونستیم بعد یه سال خونه بخریم خیالمون راحت شد.....قرار شد عروسی بگیریم و به طور رسمی همسرم بشه......

 

 صحنه عوض شد.... دم کلیسا وایساده بودم و خودم رو توی کتشلوار سفید میدم...خانواده ی تهیونگ نیومده بودن اما دایه ی تهیونگ اومده بود و یه گوشه اشک میریخت......

 

+خب....بعد عروسی چه اتفاقی افتاد....

 

صدای دکتر کیم رو به زور شنیدم.... حس میکردم اون توی یه اتاق دیگه نشسته و منم توی یه اتاق دیگم...

 

صحنه ی عروسی عوض شد....توی خونه داشتم رولت مرغ میپذیدم.....میز رو با حساسیت خاص میچیدمم منتظر تهیونگ بودم...بعدش خودمو توی اتاق در حال جمع کردن لباسامون بودم دیدم......

 

_ قرار بود فردا بریم ماه عسل جزیره ی جیجو.....

 

+توی جزیره ی جیجو چه اتفاقاتی افتاد‌....دقیقا یادته...

 

_یه شبانه روز راه بود......شب وقتی رسیدیم یه راست رفتیم هتل و بعد از اونجا رفتیم به یه رستوران سنتی....اون شب حسابی مست کردیم 

 

+موقع برگشتن چه اتفاقی افتاد.‌‌.

 

_سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت هتل.... تهیونگ رانندگی میکرد...من حالم بد شد و رفتیم بیمارستان.....

 

نامجون یکم مکث کرد...

 

+دوباره میپرسم.....موقع برگشتن اتفاقی توی ماشین نیوفتاد....

 

صحنه عوض شد.... من صندلی پشت ماشین نشسته بودم .....داشتم می‌دیدم. که دارم سر تهیونگ داد میزدم.. اون رو دعوا میکردم چون یه دختر از حالت مستیش سو استفاده کرده بود و اونو بوسیده بود‌

 

دوباره صدای نامجون رو شنیدم

 

+آقای جانگکوک..چرا حالتون بد شد.....چرا از بیمارستان سردراوردید....

 

احساس کردم دارم خفه میشم.... حس میکردم که. بدنم داره آتیش میگیره..‌‌

 

صدای باز شدن در رو می‌شنیدم و همچنین صدای نگران جیمین رو....

 

_دکتر لطفا تمومش کنین خواهش میکنم بدنش خیلی داغ کرده.... دکتر کیم ضربان قلبش خیلی ضعیف شده....

 

+نمیتونم هیپنوتیزم رو نصفه رها کنیم...

 

_ دکتر خواهش میکنم. بس کنید. ممکنه دوباره مغذش دچاره فراموشی بشه...

 

+ دفعه ی اول کارمون اشتباه بود که تا آخر ادامه ندادیم و نتیجش فاجحه امیز بود این بار. نمیتونی دوباره اشتباه کنیم...

 

....

 

صداهای محو اطرافم کم کم خاموش شدن.....حالا فقط خودم بودمو خودم........احساس میکردم توی یه قوطی پلاستیکی گیر افتادم....

 

هنوز داشتم سر تهیونگ داد میزدم......

 

تهیونگ عصبانی بود ...اما حرفی نمی‌زد....... موقع دعوا همیشه سکوت میکرد تا من از عصبانیت خالی بشم.....

 

یه هو نور ماشین روبه رویی توی صورت تهیونگ خورد و کنترل فرمون رو از دست داد......سعی کرد. تعادل ماشین رو حفظ کنه........میتونستم بفهمم چه توی اون لحظه هم نگران حال منه.......ماشین از لاین راست به سمت لاین چپ متمایل شد.....صدای بوق کامیون و بعد خاموشی........

 

چشمامو محکم بستم.. وقتی بازش کردم درست اون طرف خیابون بود....

 

ماشین سروته شده بود..... خودمو دیدم بی هوش از ماشین پرت شده بودم بیرون.....ولی تهیونگ هنوز توی ماشین بود.... خون از سرو روش می‌چکید ..... انگار صحنه اسلامویشن بود.... چشم تو چشم شدیم.... چشماش پر اشک بود..... نمی‌دونم از کی ولی منم گریه میکردم.....بدون اینکه پلک بزنم قطره های اشک از روی چونم میلرزیدن و روی زمین می افتادن....

 

تهیونگ من لب هایش رو از هم فاصله داد تونستم لب خونی کنم..

 

_(دوستت دارم)

 

و ماشین منفجر شد.....

 

با تموم توانم فریاد کشیدم..... تا جایی میتونستم ... احساس میکردم حنجره پاره شده... به سمت ماشین میدویدم اما بهش نمیرسیدم... داشتم دیونه میشدم.....نه...این امکان نداشت..... تهیونگ من... تهیونگ من نمرده بود.....

 

این خاطره واقعیت نداشت....

 

چشمامو با تمام توان باز کردم... و باز هم سیاهی مطلق...

 

....

 

با باز کردن چشمام دیگه توی اون اتاق نبودم.....

 

حس میکردم توی یه دریای بزرگ از دروغ شناورم....میخواستم داد بزنم ولی حتی جرعتش رو هم نداشتم.... احساس میکردم دیگه قلبی توی سینم نیست...

 

حس میکردم خیلی از خودم دور شدم...

 

_جانگکوک...!...

 

جیمین با کوچک ترین حرکت من سرش رو از روی بالشتم بلند کرد دستمو با خوش حالی گرفت....

 

_اقای دکتر....جانگکوک به هوش اومده....اوه خدای من...

 

 از خوش حالی گریه میکرد..و محکم دستامو گرفته بود........این دنیای واقعی من بود!!....چرا حس میکردم. جسمم سنگین شده....

 

 آقای دکتر وارد اتاق شد و..وضعیت جسمیم رو چک کردن....

 

_...خطر از بیخ گوشمون گذشت....

 

قلبم تیر کشید.....گلوم میسوخت..

 

_میتونین حرف بزنین....حرف های منو متوجه میشین...من رو به خاطر میارین...

 

سرم رو به معنی مثبت تکون دادم ....

 

ای کاش یادم نمی اومد........ای کاش هیچ وقت نمی‌فهمیدم....

 

_اسمتون رو میشه بگین....

 

+ جانگوکو....

 

حس میکردم توی گلوم آهن ذوب شده. ریختن....

 

_ اسم همسرتون....

 

بغض داشتم خفم میکرد

 

+....کیم تهیونگ

 

_خب...میشه بگید اون شب برای همسرتون چه اتفاقی افتاد..

 

+ تو..توی تصادف با کامیون.........از دنیا رفت....

 

.....نفس راحت دکتر پارک مصادف شد. با بسته شدن چشمام و سر خوردن قطره های اشک.....

 

جیمین کنار دکتر وایساده بود و با من اشک می‌ریخت.... .. 

 

_ متاسفم آقای جانگکوک.....اما..... مغذتون شمارو به مدت ۶ماه گول زده......

 

قلبم توی آتیش میسوخت

 

_شما بعد اون حادثه دچاره فراموشی کوتاه مدت شدید و ذهنتون به جای اون خاطره تهیونگ رو خلق کرد...دفعه اول هیبنوتیزم خوب پیش نرفت و باعث شد توهماتتون قوی تر ادامه پیدا کنه...

 

صدای. دکتر رو نمیشنیدم.....

 

ای کاش میگذاشت با توهماتم زندگی کنم و بمیرم...

 

این از مرگ هم بدتر بود......داشتم توی هوایی نفس میکشیدم‌که تهیونگ توش نبود......

 

روزو شب می‌گذشت ...نمیتونستم غذا بخورم.... نمی‌خواستم کسی رو ببینم......احساس میکرد همه عالم دیونن....شایدم این فقط من بودم که دیونه شده بودم....منی که چهار ساعت نبود تهیونگ منو به بیمارستان کشوند....چطور میتونستم به زندگیم ادامه بدم....

 

تیغه ی جراحی جیمین رو که از جیبش برداشته بودم روی دستم گذاشتم.... باید تموم میشد.....

 

...

 

جیمین کنارم نشست...باند دستمو باز کرد تا یه نگاه بندازه بهش....

 

+چرا دعوام نمیکنی..‌...

 

سکوتش یکم دلخورم کرد......

 

+این دفعه ی چهارمه که خودکشی میکنم و هر بار می افتی توی دردسر.... نمیخوای‌‌ یکم دعوام کنی..

 

باند رو کامل باز کرد... از جای بخیه ها یه رد صورتی باقی موند بود...

 

+ چرا باهام حرف نمیزنی....

 

_چی میخوای بشنوی؟!......من هرچی بگم باز تو کار خودت رو انجام میدی....

 

خندیدم و دستمو دور کمرش حلقه کردم...

 

+الان باهام قهری...

 

_خودت چی فک میکنی...

 

خواست دستمو از دور کمرش باز کنه ..سفت تر گرفتم و مثل بچه گربه ها خودمو بیشتر بهش نزدیک کردم.......

 

+جیمیناااا.. اینطوری نباش...

 

نفسش رو کلافه بیرون داد و بعد موهام رو ناز کرد.....

 

حلقه ی دستامو باز کردمو به زمین خیره شدم

 

+تو نمیتونی حتی واسه یه دقیقه هم بد باشی.......

 

_ شاید باید بد باشم......اینطوری به حرف بیشتر گوش میدی و کمتر. به خودت آسیب میرسونی...جانگکوک..تهیونگ اینو نمیخواد....

 

 حتی جیمین هم نمی گذاشت فراموشش کنم....ذهنم. تبدیل شد به یه ذهن سرد...حس میکردم توی کولاک گیر افتادم...

 

+نمیخوای‌‌ مرفین بزنی بهم..

 

_حالت بده؟

 

+خیلی. زیاد ..

 

یه مدت سکوت کرد...

 

_هنوز میبینیش...

 

+نه.....

 

_ یه سوال بپرسم..البته اگه دوست داشتی جواب بده..

 

+باشه..

 

_تهیونگ..توی خیال تو.. چیز مشکوکی نداشت...توی لباس ...اخلاق ...چیزی نبود که تو بتونی متوجه ی تناقض اون بشی

 

بی هوا خندیدم.....

 

+اون خیلی کامل و بی نقص بود... همیشه همین شکلی بود.....

 

چیزی نگفت و سر تکون داد..

 

_ممنونم جیمین...تو دوست خوبی هستی.....

 

+می‌دونم...

 

لبخند کوچیکی روی لبم اومد

 

_میشه یه کاری برام انجام بدی....

 

+هرچی که باشه

 

_میشه مامانم رو بیاری پیشم...دلم براش تنگ شده...

 

جیمین لبخند شیرینی زد...

 

+حتما.....

 

.........

 

تو آغوش مادرم احساس یه پسر بچه ی پنج ساله رو داشتم که بعد یه مدت طولانی مادرشو میبینه و نمیخواد از آغوشش بیرون بیاد

 

_مامان منو ببخش من پسر بدی بودم...

 

بوسه های کوتاهش روی موهام  بهم احساس  دلگرمی میداد...دلگرمی کوتاهی که. نبود تهیونگ رو توجیح میکرد

 

هیونگ یه گوشه تکیه داده بود و جلو نمی اومد..

 

با چشمای خیس بهم نگاه میکرد... با دیدن صورتش بغض کردم

 

_هیونگ......بغل نمیکنی...

 

تا جملم کامل شد خودشو انداخت تو بغلم....

 

_ جانگکوک...من ..من متاسفم...

 

قلبم تیر میکشید....

 

_مراقب مامان باش...

 

......

 

. همه چیز مثل زندان بود.... توی محوطه ی بیمارستان در روز فقط چهار ساعت اجازه ی بیرون اومدن داشتم....جیمین معمولا. بدون اگه منو بیرون می‌آورد...

 

_....جای خالیش رو توی دلم حس میکنم

 

 ته دلم با کامل کردن جملم خالی شد...

 

_ پس با یه چیزی پرش کن..... با یه آدم دیگه....اینجوری کم تر آسیب میبینی...

 

 چشمای بسته ی جیمین باعث شد که برای چند لحظه چشمامو از غروب خورشید بگیرم و. چهره ی. ناراحتش خیره بشم....اما بعد چند ثانیه دوباره به خورشید در حال غروب خیره شدم..

 

_میدونم اما.........جاش خالی میمونه

 

_چی؟!!

 

 تکخند زدم

 

_میگم جاش همیشه خالی میمونه....جای خالیش از بودن خیلی ها زیبا تره...

 

 یکم سکوت بینمون حکم فرما شد..

 

_منم جز اون. خیلی ها محسوب میشم...

 

صداش یکم لرزید.....صادقانه جواب دادم

 

_نه اما. نمیتونی جاش رو پر کنی..... هیچ کس نمیتونه...

 

_من نمیخوام جاش رو پر کنم..... فقط......

 

حرفش رو ادامه نداد.....

 

_فقط چی....

 

نه اینکه ندونم یا مهم باشه ... فقط میخواستم حرفش رو بزنه و چیزی توی دلش نباشه........

 

_میخوام یه گوشه ی کوچیک از قلبت باشم.... اهمیتی ندارد چقدر. تنگ یا تاریک باشه.... مهم نیست اگه اندازه ی یه دونه یا یه نقطه باشه ...فقط می‌خوام وجودمو حس کنی....

 

حرفای شیرین و مهربونش باعث شد تماشای خورشید رو کامل کنار بزارم و از یه جایی به بعد به چشماش خیره بشم

 

تلخند زدم

 

_ متاسفم....جیمین.... دیگه هیچ چیز به اسم قلبم. برای من وجود نداره‌.....

 

نمیدونم حس ترد شدن. چه چجور حسیه.......اما نه.... چرا میدونم..... حسش مثل پرت شدن از بالای ساختمونه......

 

نمی‌دونم چقدر باعث شدم ناراحت بشه...اما انقدری بود که منو با تنهایی خودم تنها بزاره...

 

.......

 

نصف شب از  خواب بیدار شد

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱/۰۵/۰۴
Hani Tavakoli

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی