EXO&BTS

نوشتن مثل از بالای کوه پریدن میمونه

EXO&BTS

نوشتن مثل از بالای کوه پریدن میمونه

طبقه بندی موضوعی
دوشنبه, ۳ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۳۲ ب.ظ

touching

سلام... یام یام..

  یه چند. شاتی گوگل داریم..

تهکوک...

امیدوارم دوست داشته باشین😁✌🏻

 

 

touching a star

 

لمس یک ستاره⭐

 

کاپل: تهکوک

 

.........زیباست......نورانی و گرم.....   

 

آغوش تو تناقض زیبایی با حالم هوای دلم میسازد..

 

چه کسی جز تو از دلم باخبر است..از دردی که فقط در کنار تو آرام میگیرد

 

شانه هایت را نیازمندم...

 

آنها می‌توانند تنها دلیل زندگی من باشند...

 

.....‌

 

یه ستاره رو با دستم نشونه گرفتم..

 

_این تویی!...

 

به چشماش نگاه کردمو ادامه دادم.

 

_بزرگ ترین و نورانی ترین ستاره ی زندگیم...

 

 خندید و چشماش به یه خط صاف تبدیل شد....لرزش قلبم رو دوست داشتم.... و این زیبا تر از. ستاره های آسمون بود...

 

_ولی تو تموم زندگیمی 

 

 چتری هامو با دست بالا داد و پیشونم رو بوسید...قلبم از شدت شیرینی پیچو خم میخورد....

 

 آره....میتونن همه کلاغ صدام بزنن... چون من حریص ترین موجودیم که به دنبال درخشان ترین ستاره ی دنیای تاریکم به سمت آسمون شب پرواز میکنم...

 

دوگوی مشکی که تمام زندگیم توی اونا خلاصه میشد ازم گرفت و به آسمون چشم دوخت..

 

_ امشب کنار ماه فقط یه دونه ستاره هست

 

_شاید این تنهایی ماه رو درک نکنی ولی من میدونم که برای ماه همین یه ستاره کافیه.

 

لرزش خفیفی به تنش افتاد که بخاطر هوای پاییزی بود لحاف نازک رو بیشتر دور خودش پیچوند....

 

_سردت نیست؟!

 

 از لحنش خندم گرفت....نگاهش یه رنگ خاص دیگه ای پیدا کرد....

 

_اینجور نخند..... دلم بیشتر برات تنگ میشه.‌‌

 

با تعجب نگاهش کردم...

 

_چی؟!

 

چشماش رو بست و سرش رو در هوا تکون داد....با جدا شدن گرمای آغوشش لبهایم را با ناراحتی به بیرون متمایل کردم...

 

  _بریم داخل...

 

موافقت کردم ...لب های سردش رو روی گونم گذاشت ...

 

سرم رو به پیشونیش چسبوند و با نوک دماغ به دماغم ضربه زد...

 

مهم نبود چقدر بینمون کشمکش اتفاق می افتاد....

 

من حتی چند ثانیه هم نمیتونستن از دستش ناراحت باشم....چون نمیزاشت..

 

....

 

از پشت پلک های بسته هم میتونستم گرمای خورشید رو حس کنم..انگاری پلک هام نمیتونستن سد راه نور خورشید بشن...به ناچار چشمامو باز کردم و دستمو روی تخت تکون دادم..تا ستاره ام را لمس کنم اما نبود......با ترس بیدار شدم....کی بیدار شده بود...

 

_تهیونگ

 

سکوت توی خونه داشت ترسناک میشد که با شنیدن صدای صدای در قلبم آروم گرفت

 

از پله ها پایین اومدم تا در رو باز کنم... این فاصله برای رسیدن به آغوشش خیلی طولانی به نظر میرسید

 

درو باز کردم

 

_کجا رف.....

 

با دیدن مامانم حرفم رو نصفه نیمه رها کردم

 

_م ..مامان!!!سلام..خوبی......بیا داخل...

 

با یه لبخند مادرانه جوابم رو داد. وارد خونه شد...قبل از بستن در نگاهی به حیاط انداختم....پس کجا بود؟!!!

 

مامان همونطور که به سمت آشپزخونه می‌رفت گفت

 

_یکم وسیله آوردم گفتم شاید نیاز بشه

 

هنوز توی فکر تهیونگ بودم:شاید رفته دستشویی!!

 

به سمت در دستشوی خم شدم...:نه برقش خاموشه...

 

به معنی واقعی مرز جنون رو حس کردم...

 

_جانگکوک....چیزی شده...

 

یه جورایی که انگار منتظر سوال مامانم بودم سریع جواب دادم

 

_صبح که بلند شدم تهیونگ نبود......شاید تو اتاق دیگه باشه نه....اما امکان نداره صدامو بشنوه و جوابمو نده.....م.....مامان!!

 

با دیدن بغض و نگاه نگرانش به سمتش رفتم و بغلش کردم

 

_مامان نگران نباش...حتما همین دوربراست

 

دستم گرفت و همینطور که از بغلم جدا میشد سرش رو تکون داد

 

_جانگکوک...بهتر نیست با ما زندگی کنی...

 

سرم رو با ناراحتی پایین انداختم

 

_ ماما می‌دونی که نمیتونم تهیونگ رو تنها بزارم...

 

بغض چندثانیه پیش رو که باعث شده بود صداش گرفته تر به نظر برسه قورت داد

 

_خ..خب تهیونگ رو هم یا خودت بیار..

 

لبخند تلخی زدمو پیشنهادش رو که برگرفته از دلتنگی های مادرانه بود رد کردم......نه اینکه دوست نداشته باشم..نه... تهیونگ از پول و خانوادش برای من زده بود...غرورش اجازه نمی‌داد که. حتی یکمم از پدرش کمک بگیره ....

 

یکم باهم حرف زدیم بعد با یه بوسه ازم خدافظی کرد......

 

با بسته شدن در. همزمان قلبم هم از نگرانی لرزید....

 

 خواستم شمارش رو یه بار دیگه شمارشو بگیرم که.باشنیدن صدای زنگ در به سرعت برگشتم دوباره کردم با دیدن تهیونگ که چندتا پلاستیک دستش بود پریدم بغلش....

 

_آ..آخ... له شدم.... جا...جانگکوک....یکم آرومتر....

 

با یه نفس عمیق عطرش رو توی وجودم کشیدم و با بازدم اضطراب رو بیرون دادم.....

 

بلاخره از بغلش اومدم بیرون و با اخم نگاهش کردم...

 

_تهیونگ...

 

_جونم.

 

_کجا بودی...

 

دست به سینه به اخم نگاهش کردم ... لباشو جمع کرد و سعی کرد نخنده.....

 

_میدونی چقدر نگرانت شدم....اول صبح کجا رفتی آخه...

 

با دلخوری. روم رو برگردوندم

 

_ خیلی دنبالت گشتمو صدات..

 

یه هو جاذبه ی زمین محو شد و من توی آغوش تهیونگ دستامو دور گردنش انداختم و خودمو به سینش چسبوندم...هجوم خون به گونه هام رو احساس میکردم 

 

_ت..تهیونگ...منو بزار زمین...

 

 به دکمه ی باز لباسش خیره شدم....

 

_چرا نگران شدی؟!

 

لبمو از خجالت به دندون گرفتم..

 

_فک کردم ترکم کردی...

 

بر خلاف همیشه که عصبانی میشد و منو نرفتنش طمعن میکرد این باز لبخند کمرنگی روی لبش نشست چشماشو ازم گرفت و به لبام خیره شد.....

 

آروم لبش رو روی لبام گذاشت و بوسه ای رو شروع کرد که طعم بد دلتنگی رو میداد ولی میتونستم توی همون وضع هم آرامشه بودنش رو حس کنم.....

 

با صدای جدا شدن لبهامون دوباره به هم دیگه نگاه کردیم.... نگاهی پر از عشق و دلتنگی.....

 

 بوسه ی سریعی روی لبام گذاشت و با صورت جمع. شده گفت...

 

_گرسنمه ..تو گرسنت نیس؟!

 

 

 

 

 

....

 

اگه آسمون آبی باشه... چمن ها سبز باشن....رنگین کمون هفت رنگ باشه.....تهیونگ من من هزار رنگه.....

 

 بوی خاک بارون خوردهو چمن و چوب خیس باعث میشد ضربان قلبم هم ریتم طبیعت بشه...... نم نم بارون یه جورایی همیشه منو پرت میکرد تو خاطرات خوش گذشته..... 

 

اما زندگی من هیچ وقت روی ریتم آرامش نبود....تا قبل اینکه تهیونگ رو ببینم

 

سرم رو پایین انداخته بودم که با ظاهر شدن ناگهانی یه پشمک صورتی سریع به سمت. صاحب پشمک یه نگاه انداختم

 

_وای تهیونگ ازدست تو... ترسیدممممم

 

با اخم ساختگی نگاهش کردم

 

_به چی انقدر جدی فکر میکردی...... حتی متوجه نشدی من دارم بهت نزدیک میشم...

 

  تکخند زدمو پشمک رو گرفتم...

 

_هیچی.....فقط........ داشتم .به اینکه اگه یه روز ترکم کنی چه اتفاقی می افته فک میکردم......احتمالا دیونه بشم‌..... 

 

 منتظر جواب تهیونگ موندم .....ولی سکوتش باعث شد دوباره به حرف بیوفتم...

 

_....دوست دارم سوار تاب و الاکلنگ بشم..‌ برم سرسره بازی ...دلم میخواد بدون توجه آدما بپرم توی چاله های گلی.... این روزا بیشتر دلم برا خودمون تنگ میشه ..

 

_پاشو بریم سرسره...

 

بلند شد و دستامو گرفت ...با تعجب بهش خیره شدم

 

_دیونه شدی...‌‌آره حتما شدی....

 

.دستامو محکم تر توی دستای گرمش گرفت... با مردمک های لرزون توی چشمایی که از مهربونی میرخشیدن خیره شدم....

 

_. نگران بقیه آدمایی؟!اینکه بهت چی میگن......تحقیرت میکنن..؟!خب........ ما اینجا دوتا دیوونه داریم ؟!....تو تنها نیستی.. بیا به همه نشون بدیم چقدر دیونه ایم.......

 

چشمامو برای چند ثانیه بستم ..وقتی بازشون کردم با جای خالیش روبه رو شدم..

 

باز کجا رفته بود!!

 

_جانگکوک.... منو نگاه ....

 

صدای تهیونگ رو از فاصله ی ۵۰متری شنیدم 

 

_لو بیا ....

 

 از چاله های گلی متنفر بود.....مثل گربه از آب بدش میومد.....ولی حالا مثل بچه های توی چاله های آب میپریدو بالاو پایین میپرید...

 

...نم نم بارون دوباره از سر گرفته شده بود...‌جدال عقل و منطقم رو کنار گذاشتم  

 

به اولین چاله ی آب رسیدم......چهره ی خودمو توی آب چاله نگاه کردم .جفت پا پریدم تو چاله.......

 

صدای خندیدنمون توی کل پارک طنین انداخته بود...توجه همه به ما جلب شده بود ولی  من انگار که توی دنیای دیگه ای سیر میکردم 

 

هر دومون به نفس نفس افتادیم...

 

دستامو گرفت و سرش رو به سرم چسبوند....بوسه ای روی نوک دماغم گذاشت.... توی چشمام خیره شده.....میدونستم قراره تا چند لحظه ی دیگه قلبم منفجر بشه...

 

بی توجه به آدمایی که دورو اطرافمون بودن بوسه ی فرانسوی خیسی رو شروع کردیم......

 

....

 

  دم دمای غروب به خونه برگشتیم....... با حوله موهامو خشک کردم...

 

شب رو با بوسه های ریزش روی جزای صورتم پسری کردم اما صبح با صدای کوبیده شدن در خونه از خواب پریدم‌‌...

 

تهیونگ هنوز توی خواب بود...سریع بلند شدم و دروباز کردم...

 

_هیونگ؟!*

 

نزاشت حرفی بزنم و اومد داخل..توی زندگیم انقدر لیانگ رو عصبانی ندیده بودم

 

_چی شده. هیونگ....چه اتفاقی افتاده

 

کلافه دستور گذاشت روی میز. غذاخوری..

 

_تهیونگ کو..

 

 ترسیده بودم 

 

_بالا... تو اتاق خوابه..چی شده..

 

 سر میز نشست و با دست شقیقش رو ماساژ داد...

 

_چرا نمیفهمی ها... همه چی تموم شده...... داری فقط با این کارت مارو هم دیوونه میکنی....می‌دونی مامان. بخاطر تو چه عذابی رو تحمل می‌کنه....

 

هیچی از حرفاش نمی‌فهمیدم...

 

_ باهام بیا...

 

دلهوره گرفتم...لباشو روی هم فشار داد

 

_هیونگ بهم بگو چی شده ... برای مامان اتفاقی افتاده..

 

_مشکل همینه که نمی‌فهمی...

 

وقتی چشمای نگرونم رو دید سعی کرد به خودش مسلط باشه

 

_میخوای این دل نگرونی ها تموم بشه.... دنبالم بیا

 

_ک کجا.؟

 

_بیمارستان.....

 

touching a star

 

لمس یک ستاره⭐

 

کاپل: تهکوک

 

.........زیباست......نورانی و گرم.....   

 

آغوش تو تناقض زیبایی با حالم هوای دلم میسازد..

 

چه کسی جز تو از دلم باخبر است..از دردی که فقط در کنار تو آرام میگیرد

 

شانه هایت را نیازمندم...

 

آنها می‌توانند تنها دلیل زندگی من باشند...

 

.....‌

 

یه ستاره رو با دستم نشونه گرفتم..

 

_این تویی!...

 

به چشماش نگاه کردمو ادامه دادم.

 

_بزرگ ترین و نورانی ترین ستاره ی زندگیم...

 

 خندید و چشماش به یه خط صاف تبدیل شد....لرزش قلبم رو دوست داشتم.... و این زیبا تر از. ستاره های آسمون بود...

 

_ولی تو تموم زندگیمی 

 

 چتری هامو با دست بالا داد و پیشونم رو بوسید...قلبم از شدت شیرینی پیچو خم میخورد....

 

 آره....میتونن همه کلاغ صدام بزنن... چون من حریص ترین موجودیم که به دنبال درخشان ترین ستاره ی دنیای تاریکم به سمت آسمون شب پرواز میکنم...

 

دوگوی مشکی که تمام زندگیم توی اونا خلاصه میشد ازم گرفت و به آسمون چشم دوخت..

 

_ امشب کنار ماه فقط یه دونه ستاره هست

 

_شاید این تنهایی ماه رو درک نکنی ولی من میدونم که برای ماه همین یه ستاره کافیه.

 

لرزش خفیفی به تنش افتاد که بخاطر هوای پاییزی بود لحاف نازک رو بیشتر دور خودش پیچوند....

 

_سردت نیست؟!

 

 از لحنش خندم گرفت....نگاهش یه رنگ خاص دیگه ای پیدا کرد....

 

_اینجور نخند..... دلم بیشتر برات تنگ میشه.‌‌

 

با تعجب نگاهش کردم...

 

_چی؟!

 

چشماش رو بست و سرش رو در هوا تکون داد....با جدا شدن گرمای آغوشش لبهایم را با ناراحتی به بیرون متمایل کردم...

 

  _بریم داخل...

 

موافقت کردم ...لب های سردش رو روی گونم گذاشت ...

 

سرم رو به پیشونیش چسبوند و با نوک دماغ به دماغم ضربه زد...

 

مهم نبود چقدر بینمون کشمکش اتفاق می افتاد....

 

من حتی چند ثانیه هم نمیتونستن از دستش ناراحت باشم....چون نمیزاشت..

 

....

 

از پشت پلک های بسته هم میتونستم گرمای خورشید رو حس کنم..انگاری پلک هام نمیتونستن سد راه نور خورشید بشن...به ناچار چشمامو باز کردم و دستمو روی تخت تکون دادم..تا ستاره ام را لمس کنم اما نبود......با ترس بیدار شدم....کی بیدار شده بود...

 

_تهیونگ

 

سکوت توی خونه داشت ترسناک میشد که با شنیدن صدای صدای در قلبم آروم گرفت

 

از پله ها پایین اومدم تا در رو باز کنم... این فاصله برای رسیدن به آغوشش خیلی طولانی به نظر میرسید

 

درو باز کردم

 

_کجا رف.....

 

با دیدن مامانم حرفم رو نصفه نیمه رها کردم

 

_م ..مامان!!!سلام..خوبی......بیا داخل...

 

با یه لبخند مادرانه جوابم رو داد. وارد خونه شد...قبل از بستن در نگاهی به حیاط انداختم....پس کجا بود؟!!!

 

مامان همونطور که به سمت آشپزخونه می‌رفت گفت

 

_یکم وسیله آوردم گفتم شاید نیاز بشه

 

هنوز توی فکر تهیونگ بودم:شاید رفته دستشویی!!

 

به سمت در دستشوی خم شدم...:نه برقش خاموشه...

 

به معنی واقعی مرز جنون رو حس کردم...

 

_جانگکوک....چیزی شده...

 

یه جورایی که انگار منتظر سوال مامانم بودم سریع جواب دادم

 

_صبح که بلند شدم تهیونگ نبود......شاید تو اتاق دیگه باشه نه....اما امکان نداره صدامو بشنوه و جوابمو نده.....م.....مامان!!

 

با دیدن بغض و نگاه نگرانش به سمتش رفتم و بغلش کردم

 

_مامان نگران نباش...حتما همین دوربراست

 

دستم گرفت و همینطور که از بغلم جدا میشد سرش رو تکون داد

 

_جانگکوک...بهتر نیست با ما زندگی کنی...

 

سرم رو با ناراحتی پایین انداختم

 

_ ماما می‌دونی که نمیتونم تهیونگ رو تنها بزارم...

 

بغض چندثانیه پیش رو که باعث شده بود صداش گرفته تر به نظر برسه قورت داد

 

_خ..خب تهیونگ رو هم یا خودت بیار..

 

لبخند تلخی زدمو پیشنهادش رو که برگرفته از دلتنگی های مادرانه بود رد کردم......نه اینکه دوست نداشته باشم..نه... تهیونگ از پول و خانوادش برای من زده بود...غرورش اجازه نمی‌داد که. حتی یکمم از پدرش کمک بگیره ....

 

یکم باهم حرف زدیم بعد با یه بوسه ازم خدافظی کرد......

 

با بسته شدن در. همزمان قلبم هم از نگرانی لرزید....

 

 خواستم شمارش رو یه بار دیگه شمارشو بگیرم که.باشنیدن صدای زنگ در به سرعت برگشتم دوباره کردم با دیدن تهیونگ که چندتا پلاستیک دستش بود پریدم بغلش....

 

_آ..آخ... له شدم.... جا...جانگکوک....یکم آرومتر....

 

با یه نفس عمیق عطرش رو توی وجودم کشیدم و با بازدم اضطراب رو بیرون دادم.....

 

بلاخره از بغلش اومدم بیرون و با اخم نگاهش کردم...

 

_تهیونگ...

 

_جونم.

 

_کجا بودی...

 

دست به سینه به اخم نگاهش کردم ... لباشو جمع کرد و سعی کرد نخنده.....

 

_میدونی چقدر نگرانت شدم....اول صبح کجا رفتی آخه...

 

با دلخوری. روم رو برگردوندم

 

_ خیلی دنبالت گشتمو صدات..

 

یه هو جاذبه ی زمین محو شد و من توی آغوش تهیونگ دستامو دور گردنش انداختم و خودمو به سینش چسبوندم...هجوم خون به گونه هام رو احساس میکردم 

 

_ت..تهیونگ...منو بزار زمین...

 

 به دکمه ی باز لباسش خیره شدم....

 

_چرا نگران شدی؟!

 

لبمو از خجالت به دندون گرفتم..

 

_فک کردم ترکم کردی...

 

بر خلاف همیشه که عصبانی میشد و منو نرفتنش طمعن میکرد این باز لبخند کمرنگی روی لبش نشست چشماشو ازم گرفت و به لبام خیره شد.....

 

آروم لبش رو روی لبام گذاشت و بوسه ای رو شروع کرد که طعم بد دلتنگی رو میداد ولی میتونستم توی همون وضع هم آرامشه بودنش رو حس کنم.....

 

با صدای جدا شدن لبهامون دوباره به هم دیگه نگاه کردیم.... نگاهی پر از عشق و دلتنگی.....

 

 بوسه ی سریعی روی لبام گذاشت و با صورت جمع. شده گفت...

 

_گرسنمه ..تو گرسنت نیس؟!

 

 

 

 

 

....

 

اگه آسمون آبی باشه... چمن ها سبز باشن....رنگین کمون هفت رنگ باشه.....تهیونگ من من هزار رنگه.....

 

 بوی خاک بارون خوردهو چمن و چوب خیس باعث میشد ضربان قلبم هم ریتم طبیعت بشه...... نم نم بارون یه جورایی همیشه منو پرت میکرد تو خاطرات خوش گذشته..... 

 

اما زندگی من هیچ وقت روی ریتم آرامش نبود....تا قبل اینکه تهیونگ رو ببینم

 

سرم رو پایین انداخته بودم که با ظاهر شدن ناگهانی یه پشمک صورتی سریع به سمت. صاحب پشمک یه نگاه انداختم

 

_وای تهیونگ ازدست تو... ترسیدممممم

 

با اخم ساختگی نگاهش کردم

 

_به چی انقدر جدی فکر میکردی...... حتی متوجه نشدی من دارم بهت نزدیک میشم...

 

  تکخند زدمو پشمک رو گرفتم...

 

_هیچی.....فقط........ داشتم .به اینکه اگه یه روز ترکم کنی چه اتفاقی می افته فک میکردم......احتمالا دیونه بشم‌..... 

 

 منتظر جواب تهیونگ موندم .....ولی سکوتش باعث شد دوباره به حرف بیوفتم...

 

_....دوست دارم سوار تاب و الاکلنگ بشم..‌ برم سرسره بازی ...دلم میخواد بدون توجه آدما بپرم توی چاله های گلی.... این روزا بیشتر دلم برا خودمون تنگ میشه ..

 

_پاشو بریم سرسره...

 

بلند شد و دستامو گرفت ...با تعجب بهش خیره شدم

 

_دیونه شدی...‌‌آره حتما شدی....

 

.دستامو محکم تر توی دستای گرمش گرفت... با مردمک های لرزون توی چشمایی که از مهربونی میرخشیدن خیره شدم....

 

_. نگران بقیه آدمایی؟!اینکه بهت چی میگن......تحقیرت میکنن..؟!خب........ ما اینجا دوتا دیوونه داریم ؟!....تو تنها نیستی.. بیا به همه نشون بدیم چقدر دیونه ایم.......

 

چشمامو برای چند ثانیه بستم ..وقتی بازشون کردم با جای خالیش روبه رو شدم..

 

باز کجا رفته بود!!

 

_جانگکوک.... منو نگاه ....

 

صدای تهیونگ رو از فاصله ی ۵۰متری شنیدم 

 

_لو بیا ....

 

 از چاله های گلی متنفر بود.....مثل گربه از آب بدش میومد.....ولی حالا مثل بچه های توی چاله های آب میپریدو بالاو پایین میپرید...

 

...نم نم بارون دوباره از سر گرفته شده بود...‌جدال عقل و منطقم رو کنار گذاشتم  

 

به اولین چاله ی آب رسیدم......چهره ی خودمو توی آب چاله نگاه کردم .جفت پا پریدم تو چاله.......

 

صدای خندیدنمون توی کل پارک طنین انداخته بود...توجه همه به ما جلب شده بود ولی  من انگار که توی دنیای دیگه ای سیر میکردم 

 

هر دومون به نفس نفس افتادیم...

 

دستامو گرفت و سرش رو به سرم چسبوند....بوسه ای روی نوک دماغم گذاشت.... توی چشمام خیره شده.....میدونستم قراره تا چند لحظه ی دیگه قلبم منفجر بشه...

 

بی توجه به آدمایی که دورو اطرافمون بودن بوسه ی فرانسوی خیسی رو شروع کردیم......

 

....

 

  دم دمای غروب به خونه برگشتیم....... با حوله موهامو خشک کردم...

 

شب رو با بوسه های ریزش روی جزای صورتم پسری کردم اما صبح با صدای کوبیده شدن در خونه از خواب پریدم‌‌...

 

تهیونگ هنوز توی خواب بود...سریع بلند شدم و دروباز کردم...

 

_هیونگ؟!*

 

نزاشت حرفی بزنم و اومد داخل..توی زندگیم انقدر لیانگ رو عصبانی ندیده بودم

 

_چی شده. هیونگ....چه اتفاقی افتاده

 

کلافه دستور گذاشت روی میز. غذاخوری..

 

_تهیونگ کو..

 

 ترسیده بودم 

 

_بالا... تو اتاق خوابه..چی شده..

 

 سر میز نشست و با دست شقیقش رو ماساژ داد...

 

_چرا نمیفهمی ها... همه چی تموم شده...... داری فقط با این کارت مارو هم دیوونه میکنی....می‌دونی مامان. بخاطر تو چه عذابی رو تحمل می‌کنه....

 

هیچی از حرفاش نمی‌فهمیدم...

 

_ باهام بیا...

 

دلهوره گرفتم...لباشو روی هم فشار داد

 

_هیونگ بهم بگو چی شده ... برای مامان اتفاقی افتاده..

 

_مشکل همینه که نمی‌فهمی...

 

وقتی چشمای نگرونم رو دید سعی کرد به خودش مسلط باشه

 

_میخوای این دل نگرونی ها تموم بشه.... دنبالم بیا

 

_ک کجا.؟

 

_بیمارستان.....نترس کسی چیزیش نشده ....برای خودت......فقط دنبالم بیا...

 

_ب برای م...

 

نزاشت حرفمو کامل بزنم کلافه باصدایی که عصبانیت کنترل شدش رو نشون میداد گفت

 

_ اگه واقعا میخوای بفهمی باید باهم بیای...

 

 خشکم زده بود ولی باید خودم رو جمع و جور میکردم..سرمو تکون دادم 

 

_منتظرم باش

نترس کسی چیزیش نشده ....برای خودت......فقط دنبالم بیا...

 

_ب برای م...

 

نزاشت حرفمو کامل بزنم کلافه باصدایی که عصبانیت کنترل شدش رو نشون میداد گفت

 

_ اگه واقعا میخوای بفهمی باید باهم بیای...

 

 خشکم زده بود ولی باید خودم رو جمع و جور میکردم..سرمو تکون دادم 

 

_منتظرم باش

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱/۰۵/۰۳
Hani Tavakoli

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی